بلاگ

اچ. اچ. هلمز: ورود شیطان به شیکاگو | آغاز ساخت هتل مرگ و تولد اولین قاتل زنجیره‌ای آمریکا

این مطلب قسمت دوم از زندگی واقعی و هولناک اچ. اچ. هلمز است، مردی که تاریخ از او به عنوان اولین قاتل زنجیره‌ای آمریکا یاد می‌کند.


اگر هنوز قسمت اول را نخوانده‌اید، پیشنهاد می‌کنیم پیش از ادامه، ابتدا ماجرای دوران کودکی و سال‌های دانشجویی او را بخوانید تا تصویر واضح‌تری از ذهن بیمار و مسیر تاریکش پیدا کنید
برای مطالعه قسمت اول کلیک کنید

و حالا...

شیکاگو، سال ۱۸۸۶.
شهری در حال رشد، پر از فرصت، و بی‌نظمی‌ای که بهترین بستر را برای پنهان‌کردن یک هیولا فراهم می‌کرد.

ازدواج دوم؛ شروع دروغ‌های بی‌پایان

در سال ۱۸۸۶، کمی قبل از رفتنش به شیکاگو، هلمز با دختری به نام میر‌تا بلم‌نپ در ایالت مینه‌سوتا آشنا شد. میر‌تا از خانواده‌ای ثروتمند و محترم بود و ظاهر آراسته‌ی دکتر جوان باعث شد خیلی زود شیفته‌اش شود.
هلمز بدون اینکه از ازدواج قبلی‌اش حرفی بزند، با او ازدواج کرد و به زودی صاحب دختری به نام لوسی شد.

میرتا بعدها گفت که شوهرش خیلی کم به خانه می‌آمد و بیشتر وقتش را در شیکاگو می‌گذراند.
وقتی از او پرسید «کجا می‌روی؟»، هلمز با خونسردی لبخند زد و گفت:

«می‌خواهم چیزی بسازم که تاریخ شیکاگو را عوض کند.»

و واقعاً ساخت — فقط نه برای افتخار، بلکه برای وحشت.


ورود شیطان به شهر بادها

وقتی Herman Webster Mudgett قدم به شیکاگو گذاشت، دیگر آن دانشجوی آرام و خجالتی نبود. با لباسی مرتب، چهره‌ای جذاب و زبانی که به‌طرز خطرناکی قانع‌کننده بود، خودش را با نام تازه‌ای معرفی کرد: H. H. Holmes، «دکتر هنری هاوارد هلمز».

در نگاه اول، هلمز مردی محترم به نظر می‌رسید. لبخندش حساب‌شده بود، کلماتش نرم و مطمئن. او در محلهٔ Englewood (اینگلوود) داروخانه‌ای پیدا کرد که متعلق به زنی سالخورده به نام Elizabeth Sarah Holton بود؛ داروخانی معروف با مالکِ پیر و مریض. در یکی از منبع‌ها آمده است که:

«Holmes نخست در داروخانهٔ Holton حضور یافت، و در نهایت مالک آن شد.»  

در کمتر از چند ماه، همان زن ناپدید شد. شایعات می‌گفتند که آخرین بار در داروخانه دیده شده بود، درست زمانی که دکتر هلمز مشغول آماده‌سازی دارویی برای او بود. هیچ‌کس چیزی ندید؛ هیچ‌کس چیزی نپرسید. هلمز، حالا صاحب داروخانه‌ای شد که در آن علاوه بر دارو، نسخه‌های مرگ هم می‌نوشت.  

بازسازی تاریخی و شایعات
در حالی که واقعیت این است که هلمز داروخانهٔ Holton را در گوشهٔ ۶۳ام و والاس (Englewood) خرید.  
اما روایت “زن پیر ناپدید شد و هلمز او را کشته” جزو بخش‌هایی‌ست که توسط محققان به‌عنوان «بزرگ‌نمایی مطبوعاتی» شناسایی شده‌اند. مثلاً گزارش CBS Chicago می‌نویسد که Dr. E.S. Holton همچنان پس از هلمز زنده بود و روایت اولیه احتمالاً محصول روزنامه‌نگاری زرد است.  

براساس این، بخش‌هایی از داستان را می‌توان با عنوان «ادعا شده است» یا «شایعه وجود دارد» ذکر کرد تا خواننده بداند کدام قسمت‌ها اثبات‌شده‌اند و کدام جزء افسانه‌اند.

سیاق روایت بازنویسی‌شده

…او داروخانه را به قیمت ارزان تملک کرد. به زن مالک گفت:

«نگران نباشید خانم؛ شما می‌توانید از همسر بیمار مراقبت کنید، من داروخانه را می‌خرم و دو برابر قیمت می‌پردازم.»
زن، به‌خاطر وضعیت سلامتی همسر و پیشنهاد وسوسه‌کننده، قبول کرد.

چیزی نگذشت که مالکِ پیر مرد، جان سپرد — اما نه خبری از ارث رسمی، نه نام هلمز در اعلامیهٔ مرگ. تنها داروخانه بود که پشت ویترینش شب‌ها نور می‌خوابید، و پشت درش دود و سکوت جابه‌جا می‌شد.

وقتی زن مالک داروخانه بعد از مدتی غایب ماند، محله شروع کرد سوال کردن. شایعات در کوچه‌ها پخش شد:

«آن زن به کالیفرنیا رفت؟»

اما تحقیق رسمی یا پرونده قضایی معتبری یافت نشد که ثابت کند هلمز مستقیماً آن زن را کشته باشد. پس این قسمت را می‌توان این‌گونه نوشت:

“برخی منابع ادعا می‌کنند…” یا «شایعه دارد که…»

خرید زمین، داروخانه و ساختِ اول: طرحِ آرامِ یک نقشهٔ بزرگ

بعد از اینکه هلمز داروخانهٔ Holton را به دست آورد و موقعیت مالی‌اش کمی بهتر شد، گام بعدی‌اش بزرگ‌تر و حساب‌شده‌تر بود. او زمینی را درست روبه‌روی همان داروخانه خرید — زمینی که برای سال‌ها روی آن نقشه‌ای نکشید؛ فقط مالکیت را ثبت کرد و سکوت کرد. آن سکوت، برای کسی که صبر را خوب می‌دانست، مفهوم دیگری داشت: زمان‌بندیِ دقیق برای سودِ بزرگ.

مدتی بعد، هلمز اولین سازهٔ خود را روی آن زمین برپا کرد؛ یک ساختمان دو طبقه که به نظر معمولی می‌آمد، اما در واقع گویی هر آجرش را برای کاربری دوگانه چیده بود. او مانند همیشه، شفاف نبود: هیچ‌کس هیچ‌گاه نقشهٔ کامل کار را ندید؛ کارگران تنها بخش‌هایی از پروژه را می‌ساختند و وقتی کارشان تمام می‌شد، بی‌آنکه بدانند چه ساخته‌اند اخراج می‌شدند. پرداخت‌ها معمولاً با تأخیر بود و قرار و مدارها مبهم؛ روش‌هایی که بعدها به‌عنوان یکی از ترفندهای او برای جلوگیری از سؤال و افشا شناخته شد.

در طبقهٔ همکف، هلمز چند مغازهٔ کوچک قرار داد و اجاره‌نشین‌هایی گذاشت:
 • یک داروخانه
 • یک جواهر فروشی کوچک،
 • و یک آرایشگاه یا چند واحد تجاری دیگر که تردد مردم را تضمین می‌کردند.

طبقات اول و دوم به واحدهای مسکونی کوچک تبدیل شدند؛ اتاق‌هایی ساده و ارزان که برای کارگرانی که به دنبال سرپناه موقت بودند خوب بود. هلمز به‌خوبی می‌دانست که این نوع واحدها چه مزیتی دارند: ورود و خروج مداوم، مستأجران موقت، و کمترین احتمالِ پیگیری از طرف خانوادهٔ دورافتاده یا ادارات ثبت احوال آن زمان. اینجا بود که او شیوهٔ شکارش را آرام‌آرام طراحی می‌کرد.


داستان قربانی: جولیا و پرل کانر
جولیا همسر ند کانر، جواهرسازی بود که در طبقه‌ی اول ساختمان هلمز مغازه داشت. هلمز که همیشه با چهره‌ای مؤدب و لبخندی مطمئن ظاهر می‌شد، خیلی زود اعتماد ند و همسرش رو جلب کرد.
وقتی ند متوجه شد جولیا و هلمز وارد رابطه شدن، مغازه‌ش رو ترک کرد و شهر رو ترک گفت. جولیا و دختر کوچکش، پرل، در ساختمان هلمز موندن.
به گفته‌ی برخی شاهدان، جولیا فکر می‌کرد قراره با هلمز ازدواج کنه. اما درست در شب کریسمس سال ۱۸۹۱، هر دو ناپدید شدن.
در جریان اعترافات، هلمز ادعا کرد که جولیا در اثر سقط‌جنینی که خودش برایش انجام داده، مرده؛ اما پزشکان و کارآگاهان بعداً احتمال دادن که او عمداً باعث مرگش شده. پرل، دختر کوچک جولیا، هیچ‌وقت پیدا نشد — و این ناپدیدی، یکی از دردناک‌ترین رازهای ساختمان بود

جولیا و پرلکانر همسر و فرزند جواهر فروش


 فرصتِ نمایشگاه جهانی: موجِ عظیمِ مسافر و «پول‌نشانِ» انسان‌ها

شیکاگو در آستانهٔ یک انفجار جمعیتی بود. قرار بود نمایشگاه جهانی (World’s Columbian Exposition) برگزار شود—رویدادی که میلیون‌ها بازدیدکننده را از سراسر دنیا به شهر می‌کشاند. این فرصت، برای کسی مثل هلمز حکم نعمت و آبِ آرام در بیابان را داشت:
 • میلیون‌ها بازدیدکننده،
 • تردد بی‌شمار مسافر خارجی،
 • ارتباطات کند و ناقص بین شهرها (نامه و تلگراف به‌مراتب کند بودند)،
 • و خانواده‌هایی که شاید تا هفته‌ها از سرنوشت عزیزان‌شان خبری نداشتند.

هلمز این موج را با دیدِ یک کارآفرینِ شیطان‌صفت دید: او تصمیم گرفت طبقات بالاتر ساختمان را بازسازی کند و یک هتل کوچکِ به ظاهر لوکس در طبقهٔ سوم ایجاد نماید — هتلی برای مسافران نمایشگاه. می‌گویند او حدود ۳۰–۳۵ اتاق را آماده کرد (شماره‌ها در منابع مختلف متفاوت گزارش شده‌اند)، اما عدد دقیق مهم‌تر از نقشِ هتل نبود؛ مهم این بود که اتاق‌ها برای مسافران موقت و پیگیرناپذیر طراحی شده بودند.

پاشنهٔ آشیلِ آن دوره همین بود: بسیاری از کارگران مهاجر یا بازدیدکنندگان خارجی پاسپورت و مدارکی همراه نداشتند، و سیستم‌های ثبت هویت و پلیسِ بین‌شهری آن‌قدر کارا نبود که سریعاً پیگیر ناپدیدشدن کسی شوند. این شرایط برای هلمز حکم «برداشتِ محصول» را داشت — او می‌توانست به‌سادگی افرادی را که هیچ‌کس در پی‌شان نبود و احتمال پیگیریشان کم بود، به‌عنوان مهمان جذب کند.

 تاکتیک‌های پنهان‌کاریِ هلمز: نقابِ تجارت و سازهٔ تو در تو

آنچه هلمز ساخت، صرفاً یک هتل نبود؛ او با مهارت یک معمارِ شیطانی، سازه‌ای تو در تو طراحی کرد:
 • راهروهایی که به بن‌بست ختم می‌شدند تا مسیرهای مورد نیاز برای هدایت قربانیان را پنهان کند؛
 • اتاق‌هایی با درهای قفل‌شونده از بیرون تا کسی نتواند از داخل فرار کند؛
 • پرده‌ها و دیواره‌های دو لایه که صدا را مهار می‌کردند؛
 • و درِ مخفی و راهروهایی که به زیرزمین می‌رسیدند — همان جایی که هلمز قرار بود «مرخصیِ همیشگیِ» بعضی از مهمانان را مدیریت کند.

او با تبحرِ خاصی چهرهٔ قانونی و محترم در شهر داشت: صاحب مغازه‌ها، کارآفرین، مردی که به اقتصاد محله کمک می‌کرد. اما هر شب، همان ساختمانِ مظلوم و آرام، صحنه‌هایی را در خودش می‌بلعید که هیچ‌کس بویش را حس نمی‌کرد.
هلمز نه‌فقط ساختمانی ساخت؛ او بسترِ یک صنعتِ پنهانی را ایجاد کرد—صنعتی که در آن «انسان» را می‌شد به‌عنوان کالایی بی‌ارزش در نظر گرفت. فرصتِ نمایشگاه جهانی، و شرایط ثبتِ هویتِ آن دوره، او را به‌عنوان یک شکارچیِ باهوش و حسابگر تقویت کرد.
در بخش بعدی، وارد اتاق‌های هتل می‌شویم: شرح کارکرد مکان‌ها، رفتارهای شبانهٔ هلمز، و چگونگی تبدیل «اتاقِ مهمان» به «اتاقِ بی‌بازگشت». (نکته: بسیاری از جزئیات داخلی ساختمان در منابع قدیمی اغراق شده‌اند؛ در بخش بعدی تلاش می‌کنیم میان روایت‌های روزنامه‌نگاریِ آن عصر و اسناد آرشیوی تمیز قائل شویم.)

 داستان قربانی: مینی و ننی ویلیامز (Minnie & Nannie Williams)
مینی، زنی جوان، تحصیل‌کرده و ثروتمند از بوستون بود. مدتی در یک مدرسه مذهبی درس داده بود و از خاله‌اش ملکی بزرگ در تگزاس به ارث برده بود. همین زمین بعداً به یکی از دلایل علاقه‌ی هلمز به او تبدیل شد.
او نخستین‌بار از طریق آگهی روزنامه یا واسطه‌های تجاری با هلمز آشنا شد (منابع مختلف روایت‌های متفاوتی دارن). هلمز با نام مستعار «هنری گوردون» با او رابطه برقرار کرد، ازش خواست زمین تگزاس را به‌صورت وکالتی به او بسپارد، و به‌تدریج فریبش داد تا به شیکاگو بیاد.
مینی از اوایل رابطه‌شون به‌شدت وابسته شد، و وقتی به هتل مرموز هلمز رسید، گویی وارد دام شده بود. چند روز بعد از ورودش، خواهر کوچکترش ننی (گاهی به‌صورت “Nannie” یا “Annie” نوشته می‌شه) برای دیدنش به شیکاگو اومد. ننی دختری باهوش و محتاط بود و به‌گفته‌ی برخی شاهدان، خیلی زود نسبت به رفتار هلمز مشکوک شد.
آخرین باری که این دو خواهر دیده شدن، در اتاقی از “هتل مرگ” هلمز بودن. بعد از اون، هیچ‌کس دیگه ازشون خبری نداشت. بعدها، در اعترافات ضد‌ونقیض هلمز، او اشاره کرده بود که یکی از خواهرها رو با گاز خفه کرده و دیگری رو درون گاوصندوق بزرگ آهنی محبوس کرده بود…

مینی و ننی ویلیامز قربانیان دکتر اچ.اچ هلمز

 

داستان قربانی: امیلین سیگرند
اِمیلین یکی از تراژیک‌ترین چهره‌های زندگی هلمزه — دختری بیست‌ودوساله، زیبا، مهربان و پرانرژی که هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد لبخند مؤدب و صدای آرام دکتر هلمز، آخرین لبخندی باشد که می‌بیند.
او در شهر لافایت ایندیانا منشی یک کلینیک دندان‌پزشکی بود. زمانی که هلمز در جست‌وجوی یک منشی «قابل‌اعتماد و با رفتار حرفه‌ای» آگهی داده بود، امیلین از طریق یکی از آشنایانش با او تماس گرفت.
هلمز در نامه‌هایش، با همان زبان فریبنده و پر از ظرافتی که به آن معروف بود، او را متقاعد کرد تا کارش را رها کند و به شیکاگو بیاید. وعده داد که حقوقی دو برابر پرداخت خواهد کرد، برایش خانه‌ای اجاره می‌کند، و آینده‌ای درخشان در پیش دارد.

وقتی امیلین به شیکاگو رسید، مثل بسیاری از دیگر زنان پیش از او، تحت تأثیر رفتار نجیب و چهره‌ی آرام هلمز قرار گرفت. مردم محل، آنها را اغلب با هم می‌دیدند، و هرچه رابطه‌شان صمیمی‌تر می‌شد، هلمز بیشتر با نام مستعار “رابرت پین” (یا در برخی منابع “رابرت ایمِت”) خود را معرفی می‌کرد تا وجهه‌اش به‌عنوان مردی متأهل آسیب نبیند.
امیلین، که خانواده‌اش از رابطه‌ی او با یک مرد متأهل خبر نداشتند، در نامه‌هایی به دوستانش از “رابرت” به‌عنوان مرد رؤیاهایش یاد می‌کرد. مدتی بعد از ورودش، به هلمز اصرار کرد ازدواج رسمی کنند. او هم با آرامش و لبخندی همیشگی گفت که قصد دارد با او به لندن برود تا آنجا ازدواج کنند و از خانواده‌اش خواست نامه‌ای بنویسد تا بستگانش را برای مراسم دعوت کند.

در یکی از آن نامه‌ها که بعدها پلیس پیدا کرد، امیلین نوشته بود:
«رابرت از من خواسته است برای ازدواج‌مان آماده شوم. اگر روزی نامه‌ای ازم نیامد، بدانید که به لندن رفته‌ام و خوشبختم…»

اما آن نامه آخرین نشانه‌ی حیات او بود. چند روز بعد، زن خدمتکار هتل دید که هلمز در حال حمل یک صندوق بزرگ چوبی از طبقه‌ی بالا به زیرزمین است — صندوقی که به‌طرز غیرعادی سنگین بود.
هلمز بعدتر ادعا کرد امیلین او را ترک کرده، اما در یکی از اعترافات متناقضش گفت او را با گاز خفه کرده است. هیچ‌وقت جسدش پیدا نشد، اما بعدها، وقتی پلیس ساختمان را بررسی کرد، ردی از لباس‌ها و وسایل شخصی او در یکی از اتاق‌های “هتل مرگ” پیدا شد.

امیلین، یکی از معدود زنانی بود که نامش در دفتر یادداشت‌های شخصی هلمز آمده بود؛ در کنار جمله‌ای که بعدها لرزه به تن محققان انداخت:
«زیبایی وقتی کامل است که از حرکت بایستد.»

امیلین سیگرند معشوقه ی دکتر اچ.اچ هلمز

نامه‌ی امیلین سیگرند به خانواده‌اش (۱۸۹۲)

شیکاگو، ۲۵ نوامبر ۱۸۹۲

عزیزانم،
مدت زیادی از آخرین نامه‌ام گذشته و دلم برای همه‌تان تنگ شده. اینجا هوا سرد است اما دل من گرم‌تر از همیشه‌ست. باید خبری را با شما در میان بگذارم که زندگی‌ام را دگرگون کرده — من عاشق شده‌ام.

شاید از شنیدن نامش تعجب کنید، او رابرت پِین نام دارد، مردی مؤدب، تحصیل‌کرده و مهربان که به من بیش از هرکسی در این شهر ناآشنا احساس امنیت می‌دهد. در داروخانه‌ای بزرگ کار می‌کند و مردم احترام زیادی برایش قائل‌اند. مدتی‌ست که با او نامزد کرده‌ام و تصمیم داریم به‌زودی، شاید در کریسمس، ازدواج کنیم.

رابرت پیشنهاد کرده بعد از ازدواج به لندن برویم و زندگی تازه‌ای شروع کنیم. خودش همه‌چیز را آماده کرده — حتی خانه‌ای کوچک در نزدیکی پارکی زیبا که می‌گوید در بهار پر از رز سفید می‌شود. باورم نمی‌شود که سرانجام چنین آرامشی را یافته‌ام.

می‌دانم رفتنم به این سرعت ممکن است برایتان عجیب باشد، اما قول می‌دهم در اولین فرصت خبر ازدواج‌مان را بنویسم. لطفاً برای جشن‌مان دعا کنید و آماده باشید — چون می‌خواهم دعوت‌نامه‌های رسمی را از لندن بفرستم.

با عشق بی‌پایان
امی (Emeline)

 

مردی که شیطان را استخدام کرد: از هتل مرگ تا نقشهٔ بیمه و قتل بنجامین پایتزل
.

 مردی به نام بنجامین پایتزل؛ شریک، قربانی، جسدِ ساختگی

در سال‌های پس از ساخت هتل مرگ، هلمز با مردی آشنا شد به نام بنجامین پایتزل (Benjamin Pitezel)؛ یک نجار و مکانیک اهل شیکاگو، پدری با پنج فرزند و زندگی سخت. پایتزل معتاد به الکل بود و همیشه دنبال کاری می‌گشت تا خانواده‌اش را از فقر بیرون بکشد.
هلمز در او فرصتی دید: مردی ساده‌دل، وابسته و محتاج.

او پایتزل را استخدام کرد تا در پروژه‌های ساختمانی و تعمیرات به او کمک کند. خیلی زود، رابطه‌شان فراتر از همکاری شد؛ تبدیل به یک شراکت در جرم و فریب.

اما نقشهٔ اصلی هلمز تازه شروع می‌شد…

بنجامین پایتزل کارگر هتل مرگ اچ.اچ هلمز

قتل‌هایی با بیمه‌نامه‌های طلایی

یکی از هوشمندانه‌ترین و در عین حال شیطانی‌ترین روش‌های هلمز برای کسب ثروت، بیمه کردن کارگرهایش بود.
او تنها کارگرانی را استخدام می‌کرد که حاضر بودند بیمهٔ عمر بگیرند و او را به عنوان ذینفع (Beneficiary) معرفی کنند. اگر کارگر ناپدید می‌شد یا به شکل «مشکوکی» می‌مرد، شرکت بیمه پول را به هلمز پرداخت می‌کرد.
در چند مورد، او حتی اجساد ناشناسی را از دانشگاه‌ها یا سردخانه‌ها می‌دزدید تا مرگ کارگران را صحنه‌سازی کند.

همین الگو، ذهن او را به سمت نقشه‌ای بزرگ‌تر برد.

 کلاهبرداری بزرگ؛ آتش، جسد و پول

در سال ۱۸۹۴، پس از شک شرکت‌های بیمه به تگزاس رفت تا زندگی جدیدی را در خانه ای که از مینی و ننی ویلیامز گرفته بود،  آغاز کند. او در تگزاس با زنی به نام جورجیانا ازدواج کرد در حالی که جورجیانا چیزی درباره دو ازدواج قبلی او نمی دانست. زمانی که هلمز به‌خاطر دزدی اسب در تگزاس زندانی شد، با مردی هم‌سلول شد به نام Marion Hedgepeth (مارین اچ. پِت) – یک تبهکار که به ۲۵ سال حبس محکوم شده بود.
هلمز در سلول برایش اعتراف کرد که قصد دارد پس از آزادی، بزرگ‌ترین کلاهبرداری بیمه‌ای عمر آمریکا را انجام دهد: وانمود کند یکی از شرکایش در آتش‌سوزی کشته شده تا بتواند از بیمه ۱۰,۰۰۰ دلاری سود ببرد.

هلمز از مارین خواست تا بعد از آزادی، وکیلی مطمئن به او معرفی کند تا نقشه را قانونی جلوه دهند. مارین پذیرفت و در عوض وعدهٔ ۵۰۰ دلار پاداش گرفت.

عکس همسران دکتر اچ.اچ هلمز

از نقشه تا خیانت

پس از آزادی، هلمز نزد بنجامین پایتزل رفت و نقشه را با او در میان گذاشت. قرار بود پایتزل خود را بیمه کند و سپس وانمود کنند که در آتش‌سوزی مرده است.
زن پایتزل – «Carrie Pitezel» – هم در جریان بود و باور داشت این کار یک ترفند موقتی برای دریافت پول بیمه است.

اما وقتی نوبت اجرا رسید، پایتزل جا زد و پشیمان شد. پس هلمز تصمیم گرفت نمایش را واقعی کند.

در سپتامبر ۱۸۹۴، جسد سوختهٔ مردی در فیلادلفیا پیدا شد. هلمز به شرکت بیمه اطلاع داد که پایتزل در انفجار تصادفی الکل جان باخته.
جسد را خودش آماده کرده بود  اما این بار، مرد مرده واقعاً بنجامین پایتزل بود.

 

 ناپدید شدن کودکان؛ قتل‌های سرد و بی‌رحم

برای آرام کردن همسر پایتزل، هلمز وانمود کرد که بنجامین زنده است و در خارج از کشور پنهان شده.
او «Carrie Pitezel» را با دو تا از فرزندانش به اروپا فرستاد و قول داد خودش با سه فرزند دیگر – آلیس، نلی و هاوارد – بعداً به آن‌ها ملحق شود.

اما آن سه کودک هرگز نرسیدند.

جسدهای آلیس و نلی بعدها در زیرزمین خانه‌ای در تورنتو پیدا شد؛ خفه‌شده و دفن‌شده در محفظه‌های گاز.
هاوارد نیز در خانه‌ای در ایندیانا کشته شده بود؛ بقایای استخوان‌هایش در اجاق پیدا شد.

این قتل‌ها وجدان آمریکا را شوکه کرد. سه کودک بی‌دفاع، قربانی مردی شدند که چهره‌ای آرام و لبخندی پزشک‌گونه داشت.

آلیس، هاوارد و نلی پایتزل قربانیان دکتر اچ.اچ هلمز

 خیانت در زندان و سقوط شیطان

در همان زمان، مارین اچ. پِت (همان تبهکار زندانی) فهمید که هلمز ۵۰۰ دلار وعده داده‌شده را پرداخت نکرده است. از خشم، تمام نقشه را به پلیس گفت.
وقتی مأموران رد هلمز را گرفتند، متوجه شدند که او در شهرهای مختلف با نام‌های جعلی زندگی می‌کند، با زنان مختلف ازدواج کرده (از جمله Georgiana Yoke در تگزاس که سومین همسر او بود که بی‌اطلاع از دو ازدواج قبلی هلمز، با او ازدواج کرد)، و پرونده‌ای سنگین از کلاهبرداری و قتل پشت سر دارد.

در نهایت، هلمز در بوستون دستگیر شد.
دادگاه فیلادلفیا او را در سال ۱۸۹۵ به جرم قتل بنجامین پایتزل محکوم کرد.
اما حقیقت بسیار هولناک‌تر بود.

 چند قربانی، چندین چهره

در بازجویی‌ها، هلمز به بیش از ۲۷ قتل اعتراف کرد (هرچند برخی منابع قربانیان را بیش از صد نفر می‌دانند).
او در اعترافاتش گفته بود:

«من متولد شیطانم، و کاری جز انجام ماهیتم نکرده‌ام.»

جمع بندی:

شهر شیکاگو در حال شکوفایی بود، اما در زیر نور چراغ‌هایش، مردی ایستاده بود که لبخندش مرگ را پنهان می‌کرد. دکتر هنری هاوارد هلمز حالا دیگر فقط یک داروساز باهوش نبود؛ او در سکوت، هتلی ساخته بود که در دیوارهایش، صدای فریادهایی بی‌صدا می‌پیچید. زنانی که با رؤیای زندگی بهتر به او اعتماد کردند، دیگر هرگز بازنگشتند.

کسی هنوز نمی‌دانست پشت آن درهای بسته، چه می‌گذرد اما شیطان، در شهر بادها خانه کرده بود.
در بخش بعدی، وارد تاریک‌ترین فصل این داستان خواهیم شد؛ جایی که هتل مرگ به حقیقت می‌پیوندد.


برای حل پرونده های قتل و جنایی اپلیکیشن دایموندگیمز را نصب کنید

ارسال نظر